« ﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﮔﻞ ﻧﺮﮔﺲ ﻣﻦ ﺯﻭﺩ ﺑﯿﺎﯾﯽ .... | یک خواب و دو تعبیر » |
تا حالا يكروز هم منتظر بوديم !؟
نوشته شده توسطكبري جعفري 2ام مرداد, 1394
صبح که از خواب پاشدم ، مادرم گفت : دیشب بلند شدم آب بخورم . از کنار اتاقت که اومدم رد شم برم تو آشپزخونه ، دیدم نیم خیز نشستی. بت گفتم :نو نرمال ، با صدای خواب آلود گفتی : بله ، بله !
مادر : دخترم چرا اینجوری نشستی ؟ حالت خوبه ؟!
نو نرمال : آره خوب خوبم .
مادر : چرا پس اینجوری نصفه شبی نیم خیز نشستی ؟!
با صدای خواب آلود گفتی : بله ، بله !
مادر : دخترم چرا اینجوری نشستی ؟ حالت خوبه ؟!
نو نرمال : آره خوب خوبم .
مادر : چرا پس اینجوری نصفه شبی نیم خیز نشستی ؟!
نو نرمال : امام زمان می خوان بیان خونمون . می خوام پاشم براشون غذا درست کنم !
مادرم میگفت : یه لحظه احساس کردم حالت خوش نیست . اومدم کنارت . دیدم خوابی و تو خواب بلند شدی اینجوری نیم خیز نشستی و داری با من حرف میزنی . اولش ترسیدم . یه کم بات حرف زدم . دیدم خواب خوابی و همینجوری تو خواب یه کم از امام زمان گفتی و آروم شدی و خوابیدی .
صبح وقتی مادرم داشت برام تعریف می کرد هیچی یادم نمیومد که چه خوابی دیده بودم . سابقه هم نداشتم که تو خواب بلند شم یا راه برم یا حرف بزنم .
اونروز آروم و قرار نداشتم . همش به این فکر می کردم که شاید قراره امام زمان رو ببینم . همش دنبال یه نفر می گشتم که نمی دونم کی بود و کجاست .قلبم یه جوری دیگه میزد اونروز . همش به فکر این شعر مرحوم آغاسی بودم که می گفت : کی و کجا وعده ی دیدار ما ؟!
چیز خاصی ندیدم . همش حواسم جمع بود که اگه قرار شد ، امام زمان رو ببینم و خدمتشون برسم همه چیم ردیف باشه . هم حجابم . هم اینکه ذاکر بودم . خلاصه حواسم جمع ِ جمع بود .
اومدم خونه . ولی همش آماده بودم و منتظر یه اتفاق خاص اما خبری نشد که نشد . ساعت حدودای ۱۱ شب که شد دیگه لباسمو عوض کردم و حیرون اتفاقی که صبح، مادرم برام تعریف کرد .
با خودم میگفتم : نو نرمال ! اگه قرار نبود اتفاقی بیفته پس داستان دیشب چی بود که مامان تعریف کرد ؟!
هرچی بیشتر فکر میکردم کمتر به نتیجه می رسیدم .
رفتم وضو گرفتم و خوابیدم و گفتم اگه قراره اتفاقی مثل دیشب بیفته بذار ایندفه باوضو باشم . شاید تو خواب مشرف بشم محضر آقا.
رفتم تو تختم خوابیدم اما همش ذهنم مشغول بود . همه ی روز رو مرور کردم ببینم چیز خاصی بوده که من بهش توجه نکردم ؟
چیز خاصی ندیدم .
اونروزم معمولی تر از هر روزم بود اتفاقا .
تو همین فکرا بودم که خوابم برد .
صبح وقتی برای نماز بلند شدم ، دیدم هیچ خوابی هم ندیدم که روشنگر اتفاق دیروز باشه.نمازمو خوندم .بعد از نماز یه چرتم برد. برای ده دقیقه فکر کنم . که با صدای زنگ موبایلم که کوک کرده بودم بیدار شدم . به محض اینکه بیدار شدم انگار یه نفر این چند جمله رو کرده بود تو مُخم و داشت این جملات تکرار می شد .جملاتی بود که قبلا شنیده بودم اما توجهی بشون نداشتم . این بود اون جملات :
۱ –اگر بر مومن ۴۰ روز بگذرد و امام زمانش را نبیند ، جشم بینایی خود را از دست می دهد .(نقل از مرحوم عارف کُل سید علی آقای قاضی )
۲ –کور است آن چشمی که امام زمان رو نمی بیند . ( مضمون برخی از ادعیه و روایات است که : عمیت عین لا تراک و نیز نقل از مرحوم آیت الله بهجت )
۳ – امام زمان بین شماست . بر فرشهای شما می نشیند و شما او را میبینید و نمی شناسید .(مضمون یک حدیث )
۴ – مردم منتظر امام زمانشان نیستند. ( منسوب به امام زمان )
۵ – مردم یار امام زمان نیستند .
۶ – هر روز باید مثل دیروز منتظر امام زمانت باشی .
۷ – افضل الاعمال انتظار الفرج .
این جملات رو یادمه که همش توی سرم تکرار میشد . انگار یه نفر یه سی دی گذاشته بود تو سرم که دائم داشت اینارو می خوند .
تو راه که داشتم می رفتم محل کارم دیدم خدائیش تو عمرم ، من فقط و فقط یه روز منتظر امام زمان بودم ، اونم دیروز بود .
باقی عمرم چی؟ به چی گذشت ؟
فقط و فقط به بی حاصلی و بی خبری.
وبلاگ اينجا معمولي نيست
فرم در حال بارگذاری ...