« یا مهدی (عج) ادرکنی | مناجات » |
داستان ایمان داشتن به خدا
نوشته شده توسطكبري جعفري 24ام اردیبهشت, 1394آنگاه که دوست داری کسی همواره به یادت باشد,به یاد من باش که همواره به یاد تو هستم.
سوره بقره /152
مرد جواني مسيحي كه مربي شنا و دارنده چندين مدال المپيك بود ، به خدا اعتقادي نداشت. او چيزهايي را كه درباره خدا و مذهب مي شنيد مسخره ميكرد.
شبي مرد جوان به استخر سرپوشيده آموزشگاهش رفت. چراغ خاموش بود ولي ماه روشن بود و همين براي شنا كافي بود.
مرد جوان به بالاترين نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز كرد تا درون استخر شيرجه برود.
ناگهان، سايه بدنش را همچون صليبي روي ديوار مشاهده كرد. احساس عجيبي تمام وجودش را فرا گرفت. از پله ها پايين آمد و به سمت كليد برق رفت و چراغ را روشن كرد.آب استخر براي تعمير خالي شده بود!
مرد جوان به بالاترين نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز كرد تا درون استخر شيرجه برود.
ناگهان، سايه بدنش را همچون صليبي روي ديوار مشاهده كرد. احساس عجيبي تمام وجودش را فرا گرفت. از پله ها پايين آمد و به سمت كليد برق رفت و چراغ را روشن كرد.آب استخر براي تعمير خالي شده بود!
پی نوشت:
خدایا کمکم کن تا درهایی که به سویم میگشایی ندانسته نبندم و درهایی که به
رویم میبندی به اصرار نگشایم. . .
واین جمله هم به دلم نشست حیفم اومد واستون ننویسم…
وقتی تنهایی بدون که خدا همه رو بیرون کرده تا خودت باشی و خودش!
امشب که شب بعثت احمد باشد
مشمول همه عطای سرمد باشد
یا رب چه شود طلوع فجر فردا
صبح فرج آل محمد باشد
اللهم عجل لولیک الفرج
1394/02/25 @ 00:24
فرم در حال بارگذاری ...