« بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ »
  • تماس
« یَا مُحَوِّلَ الْحَوْلِ وَ الْأَحْوَالِ...."گام اخر اینکه..." »

در سوگ آفتاب

نوشته شده توسطكبري جعفري 10ام آذر, 1395


یک نفر عاشقانه می آمد، نفس کوچه ها معطر بود
روی گلدسته ها اذان می ریخت ، زائری در افق شناور بود

چند متری جلوتر آمد و بعد، رو به روی سپیده زانو زد
در مقام ((رضا)) گرفت آرام ، ((شاهدِ)) ایستگاه آخر بود

چشمهایش به سمت در چرخید ، با نگاه غریب گفت آقا
اشک او دانه دانه می غلطید ، صاف و ساده شبیه مرمر بود

دست و پایش هنوز می لرزید ،حس او را کسی نمی فهمید
گنبد زردو صحن گوهرشاد.، محو دارالشفای خاور بود

گفت آقا غریبه ام اینجا ، جان فرزند و مادرت زهرا
زخم انگور داشت چشمانش ، رنگ و رویش شبیه ساغر بود

از غریبی ِ ضامن آهو، بغض هفت آسمان ترک برداشت
نم نمک قطره قطره می بارید ، چهره ی آسمان مکدر بود

چشمهای زمین به سوز آمد ، پشت افلاک ،از غمش خم شد
آنچه بر روزگار آمد از ، فهم و اداراک ها فراتر بود

سالگرد شهادت آقا، پا برهنه نجیب و دریا زاد
روبه دروازه های مشرق و نور، موجهایی پر از کبوتر بود

***سید مهدی نژاد هاشمی**

آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(2)
4 ستاره:
 
(0)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
2 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
5.0 stars
(5.0)
نظر از: رحیمی [عضو] 
5 stars

سلام دوست عزیزم .ممنونم بابت این شعر قشنگ و پراحساس.
در سوگ آفتاب این شعر هم تقدیم شما:

امان نداد مرا این غم و به جان افتاد
میان سینه ام این درد بی امان افتاد
به راه روی زمین می نشینم و خیزم
نمانده چاره که آتش به استخوان افتاد
چنان به سینه ی خود چنگ می زنم از آه
که شعله بر پر و بال کبوتران افتاد
کشیده ام به سر خود عبا و می گویم
بیا جواد که بابایت از توان افتاد
بیا جواد که از زخمِ زهر می پیچد
شبیه عمه اش از پا نفس زنان افتاد
شبیه دخترکی که پس از پدر کارش
به خارهای بیابان به خیزران افتاد
به روی ناقه ی عریان نشسته ، خوابیده
وغرق خواب پدر بود ناگهان افتاد
گرفت پهلوی خود را میان شب ناگاه
نگاه او به رخ مادری کمان افتاد
دوید بر سر دامان نشست خوابش برد
که زجر آمد و چشمش به نیمه جان افتاد
رسید زجر دوباره عزای کوچه شد و
به هر دو گونه ی زهرا ترین نشان افتاد
رسید زجر و پی خود دوان دوانش بُرد
که کار پنجه ی زبری به گیسوان افتاد
به کاروان نرسیده نفس نفس می زد
به خارهای شکسته کشان کشان افتاد
دوباره ناله ای آمد عمو به دادم رس
دوباره رأس اباالفضل از سنان افتاد

شعر از حسن لطفی

شهادت مولای غریبان بر شما تسلیت باد.

1395/09/10 @ 19:37
نظر از: راوی [عضو] 

یا ایها العزیز تصدق علی الذلیل
اصلا امید نیست به بار قلیل من
هرجا که می روم به در بسته می خورم
این بار آمدم که تو باشی کفیل من

1395/09/10 @ 21:01
نظر از: رحیمی [عضو] 

سلام مجدد عزیزم
منتظر مطالب ناب شما هستم خواهر عزیزم.
دعاگوی همه شما بودم.فقط از خدا می خواهم به زودی روزی خودتان شود که “شنیدن کی بود مانند دیدن".
وصف لحظات این سفر عجیب در الفاظ و واژه ها نمی گنجد.سفری از جنس ملکوت است.

……………………….
سلامی به گرمی آفتاب همسنگر عزیزم
میدونم که به یادم بودی چون هر لحظه به یادت بودم و دلم با شما بود
ان شاءالله یه روز باهم زائر بشیم

1395/09/11 @ 12:33
نظر از: صحیفه [عضو] 
5 stars

سلام …
ممنون از مطلب خوبتون

نبودم یه مدت … حالا برگشتم … فقط یه کم تنها …
بازم بهم سر بزنید … خوشحال می شم

1395/09/16 @ 20:16


فرم در حال بارگذاری ...