« بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ »
  • تماس

موضوع: "دل نوشته"

"من زنده ام"

نوشته شده توسطكبري جعفري 25ام شهریور, 1394

 .Image result for ‫عکس از کتاب من زنده ام‬‎


..سلمان [برادر خانم آباد] نگاهی به من کرد وگفت: قول بده گاهی با یه نوشته ما رو از سلامتی ات مطلع کن.

با ناراحتی گفتم: چی؟ نوشته؟ توی این بزن بزن من چطوری قول بدم، نه نمیتونم من کاغذ و قلم از کجا گیر بیارم؟

گفت: بابا چقدر برای دو کلمه نوشتن چانه میزنی. نگفتم شاهنامه بنویس، فقط بنویس” من زنده ام".

حالا بعد از گذشت بیش از دو سال که در زندان های امنیتی عراق بودم برگه آبی رنگی به دستمان دادند و گفتند برای خانواده تان نامه بنویسید.

این برگه آبی، نامه فوری است هیچ گونه کنترل امنیتی بر آن نیست ولی فقط میتوانید در این نامه دو کلمه بنویسید و مرتب روی این موضوع تاکید می کرد:

_just two words

خانمی که از طرف صلیب سرخ آمده بود گفت:  به همراه این نامه یک عکس هم بگیرید و ارسال کنید. بعد از نوزده ماه برگه نامه ام که هنوز خالی از آن دو کلمه بود در دستم بود و باید به دوربین نگاه می کردم فکر می کردم با چه حالتی به لنز دوربین خیره شوم که به آن ها آرامش دهد. به لنز دوربین خیره شدم برای اینکه به مادر و پدرم و همه ی آن هایی که دوستشان داشتم نگاهی فارغ از درد و رنج هدیه کنم. تبسمی گذرا بر لبانم نقش بست. تبسمی که حکایت از بی دردی و شعف بود. بعد از عکس انداختن نوبت نامه نوشتن شد. بعد از دوسال و این همه بی خبری از کجا بنویسم که در دو کلمه مفهوم باشد. یادم آمد من یادداشت سومی را که به سلمان قول داده بودم با خودم به عراق آورده ام و همان یادداشت رمز عملیات یک ژنرال شد. به قولم وفا کردم و برای بار سوم اما با وقفه دوساله دو کلمه نوشتم:

_ من زنده ام…. بیمارستان الرشید بغداد          معصومه آباد61/2/25  

بخشی از متن کتاب “من زنده ام ” /به قلم معصومه آباد

"من زنده ام"

نوشته شده توسطكبري جعفري 10ام شهریور, 1394


Image result for ‫عکس از کتاب من زنده ام‬‎


بهای آزادی تو را خون یکی از برادرانت گذاشتم

از میان نامه هایی که برایم می رسید، فقط نامه های مادرم بود که بی اعتنا به محدودیت کاغذ و سطر و ستون نامه پر از کلمه بود.

یکی از نامه هایش که خیلی جگرم را سوزاند و بی قرارم کرد جوابی بود که به اولین نامه ام داد. مادرم در آن نامه ملتمسانه مرا از خدا زنده طلب کرده و این طور تعریف کرده بود که:"یکی از زن های همسایه به دیدنم آمد، از احوال تو پرسید و من از غصه فراق و سختی اسارت و انتظار و امید های بی پایانم گفتم.

گفت خاله دیگه بسپار دست خدا، راضی شو به رضای خدا، دیگه برگشتن او خیری درش نیست، مصلحت برنگشتن او بیشتر از برگشتن است. شاید خدا منتظر است شما رضایت بدهید.

از بقیه مادران شهدا شرم داشتم که شکوه کنم، اما یکباره گوشم زنگ زد و گفتم چی؟ نه من اصلا رضایت نمی دهم. همان موقع دلم شکست و به خدا شکوه کردم. خدا را قسم دادم: خدایا من هشت پسر دارم و همه در جنگ و خط مقدم می جنگند.

اگر قرار است سهمی از امانت تو را بدهم یکی از پسر هایم را می دهم اما او را زنده به من برگردان. مادر، من بهای آزادی تو را خون یکی از برادرنت گذاشتم. تو صبور و مقاوم باش ما منتظریم تا زنده برگردی".


بخشی از کتاب ” من زنده ام “/خاطرات دوران اسارت به قلم: معصومه آباد


"من زنده ام"

نوشته شده توسطكبري جعفري 30ام مرداد, 1394


Image result for ‫عکس از کتاب من زنده ام‬‎


یکی از گوسفندان را نذر امام خمینی(ره)کنید

بچه ها را نوبتی و از روی ملاک و معیار خودشان انتخاب می کردند.

… این بار انگشت شومشان را روی عزیز چوپون (چوپانی که قصد داشت گله ای از گوسفندان را از روستایشان برای رزمندگان در جبهه ها ببرد ولی در میانه راه به اسارت در می آید) گذاشتند. بچه هایی که با عزیز به اتاق شکنجه رفتند تعریف کردند: عزیز را از پا آویزان کرده و با شلاق به سر و صورتش می کوبیدند. وقتی پایش را باز کردند، کلت را روی شقیقه اش گذاشتند و به او گفتند: عزیز این تیر خلاص است. هر وصییتی داری سریع بگو تا دوستانت به خانواده ات برسانند.

یظیک فرصه اتوصی. اللیله الرصامه القاتلک سهمک. ( بهت فرصت می دهیم که وصییت کنی. امشب تیر خلاص سهم توست.)

عزیز فرصت وصییت می خواست. بعد از نیم ساعت که آرام شد عراقی ها کنجکاو شده بودند که بفهمند عزیز چه وصییتی دارد!

در حالی که از دهان و حلقش خون می ریخت با لکنت زبان گفت: از گوسفند هایی که آورده ام یکی را برای سلامتی امام خمینی قربانی کنید.

وقتی مترجم این جمله را برایشان ترجمه کرد دوباره تنش را با شلاق تکه پاره کردند. صبح همان روز بعد از چند بار تشنج به شهادت رسید.

بخشی از متن کتاب “من زنده ام ” /به قلم معصومه آباد

متی نصرالله

نوشته شده توسطكبري جعفري 26ام دی, 1393

دلم تنگ بود از این همه توهین، از این همه حماقت، از این همه فضاحت،…وقتی پای کامپیوتر و گوشی و تلوزیون و هر تکنولوژی که این روزها همه زندگیمان شده اند مینشینم، میبینم که همه زمین و زمان با هر زبان و لحنی شارلی ابدو و حرکت زشتشان را  محکوم می کنند.از چالش های عکس و متن اینستاگرام گرفته تا مطالب و محکومیت های وبلاگی،…اما چرا دیدن اینها دلگرمم نمیکند، چرا با محکوم کردن آنها و گفتن من عاشق محمدم گرمای عشق محمد را در قلبم احساس نمیکنم؟ با خودم فکر می کنم نکند من  هم هر روز با کارهایم خنجربه سینه رحمت للعالمین میزنم و کارهایم کاریکاتوری است بر صفحه هر روز مجله زندگی؟…بیشتر با خودم کلنجار رفتم، با دلم، با قلبم، با زندگیم، دنبال جای محمد و محبتش در لابه به لای زندگیم گشتم، دنبال همان کسی که همیشه میگفتم “تا داشته ام تورا داشته ام"…اما نداشتم دیدم که ندارم…برای سقوط از صفحه زندگی افتادن از چشمان محبوبت کافیست…محبوبم اگر محمد باشد و با این حساب اگر از چشمانش افتاده باشم سقوط کرده ام اما کجاست امدادهایی که نجاتم دهد از این منجلاب غفلت؟؟

سر سجاده ام نشستم حس عادت همیشگی را نداشتم …حس غربت بود… قرآن را برداشتم تا راهی که خدا میخواهد را پیدا کنم…خواندمش…

“آیا گمان کردید داخل بهشت می شوید بی آن که حوادثی همچون حوادث گذشتگان به شما برسد؟ همانا که گرفتاریها و ناراحتی ها به آنان رسید و آنچنان ناراحت شدند که پیامبر و افرادی که ایمان اورده بودند گفتند: “متی نصرالله ، پس یاری خدا کی خواهد آمد؟!!” در این هنگام تقاضای یاری او را کردند، وبه آنها گفته شد آگاه باشید یاری خدا نزدیک است ….” (بقره/214)

دلم روشن شد…خدایا یاریت را بر همه درماندگان برسان.

دل نوشته دخترم